loading...
دانلود آهنگ جدید - دانلود فیلم جدید - دانلود رایگان
آخرین ارسال های انجمن
مدیر سایت بازدید : 217 چهارشنبه 06 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان زوج رومانتیک و پری آرزوها

داستان زوج رومانتیک و پری آرزوها

یک زوج در اوایل ۶۰ سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهانیک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک Qm2 در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت : …

مدیر سایت بازدید : 301 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:   دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!اینطوری تعریف میکنه:من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی۲۰   کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهوماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت

مدیر سایت بازدید : 277 پنجشنبه 30 آبان 1392 نظرات (0)

عشق مادر

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید : (( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟))
خداوند پاسخ داد : ((‌از میان تعداد بسیار فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ایم . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . ))

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!!!

اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخندی زد ، فـــرشـــتــــه ات برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی شد
کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند ، وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت : فــــرشــــتـــه تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمنه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی .
کودک با ناراحتی گفت : وقتی که می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم ؟
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت (( فــــرشــــتــــه ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی ))

کودک سرش را برگرداند ، شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند ، چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟

فــــــرشــــــتــــــه ات از تو محافظت خواهد کرد ،‌حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود .
خداوند لبخند زد و گفت : فـــــــرشــــتــــه ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ، گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود .
و در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شود . کودک دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید :
خدایا من باید همین حالا بروم ، لطفاً نام فـــــرشــــتــــه ات را به من بگو ؛
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد : (( نام فــــــرشـــتـــه اهمیتی ندارد و به راحتی می توانی او را مـــــــــــادر صدا کنی )

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 6516
  • کل نظرات : 52
  • افراد آنلاین : 405
  • تعداد اعضا : 1180
  • آی پی امروز : 855
  • آی پی دیروز : 887
  • بازدید امروز : 14,596
  • باردید دیروز : 14,710
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 14,596
  • بازدید ماه : 14,596
  • بازدید سال : 2,005,325
  • بازدید کلی : 8,204,627