گوشهاي از اتاق کز کرده بود و گاهي عين خلها مادرزاد، بيخودي ميخنديد و دوباره چهرهاش در هم فرو ميرفت و گريه ميکرد.
فکرش هم نميکرد يک کتک جانانه از پدرش بخورد و آنقدر جيغ بکشيد که صدايش بگيرد.
24 ساعتي لب به غذا نميزد و غذايش شده بود آب و غصه.....
تقصيرش خودش بود. حالا چه ايرادي داشت که مريم برود دنبال عشقش، چه ايرادي داشت که مريم يک بازيگر شود، ولي هميشه پدر نه گفتن بيدليلش که هيچ وقت هم علتش را نگفت تکرار ميشد.
مريم تو روياهايش، خود را هنر پيشهاي ميديد که او را ميشناسند و خيلي ها از او خواهش ميکنند که به آنها امضاء بدهد و با آن ها عکس بيندازد.