loading...
دانلود آهنگ جدید - دانلود فیلم جدید - دانلود رایگان
آخرین ارسال های انجمن
مدیر سایت بازدید : 227 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)

یک باردختری حین صحبت باپسری که عاشقش بودازش پرسید

چرادوستم داری؟واسه چی عاشقمی؟دلیلشو نمیدونم اما واقعادوست

دارم توهیچ دلیلی رونمیتونی عنوان کنی پس چطوری دوستم داری

چطوری میتونی بگی عاشقمی من جدادلیلشو نمیدونم امامیتونم بهت

ثابت کنم ثابت کنی؟نه!من میخوام دلیلتو بگی باشه باشه میگم

چون توخوشگلی صدات گرم وخواستنیه همیشه بهم اهمیت میدی

باملاحظه هستی بخاطرلبخندت دخترازجوابهای اون خیلی راضی و

قانع شد متاسفانه چندروزبعداون دخترتصادف وحشتناکی کرد وبه

حالت کمارفت پسرنامه ای روکنارش گذاشت بااین مضمون عزیرم

گفتم بخاطرصدای گرمت عاشقتم اماحالا که نمیتونی حرف بزنی

میتونی؟نه!پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطراهمیت دادن

هاومراقبت کردن هات دوست دارم اماحالاکه نمیتونی برام اینجوری

باشی پس من نمیتونم دوست داشته باشم گفتم واسه لبخندات برای

حرکاتت عاشقتم اماحالانه نمیتونی بخندی نه حرکت کنی پس من

نمیتونم عاشق باشم اگه عشق همیشه به دلیل میخوادمثل همین الان

پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق توبودن وجودنداره عشق دلیل

میخواد؟نه!معلومه که نه پس من هنوزهم عاشقتم.

نظرتو چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

منبع: tafrihi3 دات آی آر

مدیر سایت بازدید : 251 پنجشنبه 05 دی 1392 نظرات (0)

دختری بودنابیناکه ازخودش تنفرداشت که ازتمام دنیا تنفرداشت

وفقط یک نفررادوست داشت دلداده اش راوبااو چنین گفته بود

اگری روزی قادربه دیدن باشم حتی اگرفقط برای یک لحظه بتوانم

دنیاراببینم عروس گاه توخواهم شدوچنین شدکه آمدآن روزکه یک

نفرپیداشدکه حاضرشدچشمهای خودش رابه دخترنابینا بدهدودختر

آسمان رادیدوزمین رارودخانه هاودرختهاراآدمیان وپرنده هاراو

نفرت ازروانش رخت بربست دلداه به دیدنش آمدویادآوردوعده

دیرنش شدبیاوبامن عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت

مانده ام دختربرخودبلرزیدوبازمزمه باخودگفت این چه بخت شومی

است که مرارها نمی کند دلداده اش هم نابینابودودخترقاطعانه جواب

دادقادربه همسری بااونیست دلداده روبه دیگرسوکردکه دخترک

اشکهایش رانبیندودرحالی که ازاودور می شد گفت پس به من قول

بده که مواظب چشمانم باشی.

 

منبع: tafrihi3 دات آی آر

مدیر سایت بازدید : 7096 شنبه 09 آذر 1392 نظرات (0)

من سعید 12 ساله از تهران هستم و ماجرای داستان من و خاله شهین به این قرار است .

خاله شهین من را خیلی دوست دارد و هر وقت که به خانه ما می آید همیشه یک داستان برایم تعریف میکند که در زندگی خیلی به کارم می آید . امروز هم وقتی  خاله شهین به خانه ما آمد یک داستان برایم تعریف کرد که خیلی جالب  بود .

 

 

داستان خاله شهین مثل داستان های کلیله و دمنه است و شخصیت داستان ها را حیوانات به خود اختصاص می دهند . داستان خاله شهین این بار هم درباره 2 پرنده ( کبوتر و کلاغ ) بود ، که کبوتری از دوستان خود جدا شده بود و با کلاغها زندگی می کرد و ....

اما نتیجه ای که خاله شهین از داستان برایم تعریف کرد خیلی جالب و شنیدنی است :

نتیجه داستان خاله میترا این بود : وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند ، پرهایش سفید می ماند ولی قلبش سیاه می شود .

و این بود داستان من و خاله شهین.

مدیر سایت بازدید : 314 شنبه 02 آذر 1392 نظرات (0)

داستان عاشقانه غم انگیز و زیبا !

داستان عاشقانه غم انگیز و زیبا ! |p30.baranpatogh.ir

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

مدیر سایت بازدید : 451 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (0)

پرچم گنبد

برای مشاهده تصویر سایز اصلی روی متن بالا کلیک کنید

 

داستانمردی که به زیارت امام حسین علیه السلام نمی‌رفت

شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد ومدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارتحضرت امام حسین علیه السلام را اراده می‌کرد، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرتسلام می کرد و او را زیارت می‌نمود؛ تا این که سرگذشت او را به «سید مرتضی»که ازبزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند.

 

سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت: «از آداب زیارت در مذهب اهل‌بیت علیه السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریحرا ببوسی. این روشی را که تو داری، برای کسانی است که در شهرهای دور می‌باشند ودستشان به حرم مطهر نمی‌رسد

آن مرد چون این سخن را شنید گفت: «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هرچه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار.

هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: «من کهبرای مال دنیا این سخن را نگفتم؛ بلکه این روش را بدعت و زشت می‌دانم و نهی از منکرواجب است

وقتی آن مرد این سخن را شنید، آه سردی از جگر پر دردش کشید. سپس ازجا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پا برهنه و با وقار از خانهخارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا این که بهدر صحن مطهر رسید .

نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید. سپس برخاست و لرزان،مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند، بر خود می‌لرزید و بارنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد، حرکت می‌کرد تا این کهوارد کفش کن شد. دوباره سجده شکر به جا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسیکه در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواقرسانید.

چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک بر آورد و مانند زن بچهمرده، ناله جانسوزی کشید. سپس به آوازی دلگداز گفت: «اَهَذا مَصرَعُِِِسیدُالشهداء؟ اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء؟ ؛ آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیهالسلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است؟»

پس فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و بهشهیدان راه حق پیوست

منبع:

داستان‌های علوی، ج۴، ص۲۱۰/ دارالسلام عراقی، ص۳۰۱.

 

منبع: ashuora.ir

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 6516
  • کل نظرات : 52
  • افراد آنلاین : 452
  • تعداد اعضا : 1180
  • آی پی امروز : 778
  • آی پی دیروز : 1137
  • بازدید امروز : 10,035
  • باردید دیروز : 28,060
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 63,234
  • بازدید ماه : 63,234
  • بازدید سال : 2,053,963
  • بازدید کلی : 8,253,265